Friday, May 29, 2009
تقدیم به دخترک آفتاب گیسویِ سبز چشم
به یاد ندارم افسانه های مخیلۀ مشوشم، هرگز ملموس شده باشند. آنک روشنایی ماه تا گستردگی سایۀ عزلت گزیدۀ دیوار اتاقم رخنه می کند...ماسو!نگاه مکن که چه کس می گوید! گوش بسپار که چه می گوید.دقیق شو! به حساسیت ثانیه های زمان. به متانت قدم های صبر، به آرامش چکیدن قطره ای بر روی سنگفرش های تفکر.از آینه مهراس!اینک هنگامۀ آن رسیده است که تصویر مخطط چهره ات را در آینه تشبیه کنی... نه آن سان که شاعران واژه می آراستند و مبالغه، حسرت کلامشان بود. بدان سان که هستی: سهل و گنگ، آشنا و دور، مطمئن و مردد.نمناکی شرم تنت را لامسۀ انگشتانم درک می کنند. عطشناکی لبانت را بوسه بارانم آشناست و هراس از بی باکرگی آستان وجودت...! کسی چه می داند؟!ماسو!بر آینه، مرزهای مستحکم اندامت را تصویر کن. حرمت قدیس وار روحت را به سیاهی مفروش و روسپی هرجایی ذهنت را به خانه بازگردان. آنگاه بدان که می توان در ایوانی آفتاب گیر، روی صندلی های پارچه ای نشست و چای نوشید.ماسو!فریادت را از نیام بیرون آر، تا از تکرر پژواکش آنچه تصویر کرده ای در هم شکند و شاکله ای دیگر پدید آید.تو از جنس واژگان سبز و آبی شاعران نازپرورده نمی باشی؛ تو توحش سمند افسارگسیخته ای که حصارهای محدود زمان را به دشت ها تجربه در هم می شکند.تو را بدین خاک می سپارم تا بدانی که واقعیات را گریزی نیست... بدان عادت خواهی کرد... گرچه مردمانش غریبند و ناشناخته و دروغ و ریا، سند سخنشان است... گرچه هوا سرد است...یاد می گیری چگونه نبرد کنی تا زنده بمانی...سفر درازی در پیش است ماسو! لختی دیگر باید بروم...
|by Bahram
|1:51 AM
Sponsors |
 |
 |
Contact |
Do you know
where I live?
You can't even guess! Just shoot your message... I
always check my BOX before leaving
----->
Click |
Back
Back
Back